سحر دوست صمیمی ام بود.سه سال راهنمایی را با هم همکلاس و هردو از شاگردان ممتاز مدرسه بودیم.فقط سحر در درس ریاضی کمی ضعیف بود. وقتی به مشکلی برخورد میکرد به خانه ما می آمد و من هم کمکش میکردم. ما هم دیگر را خیلی دوست داشتیم .
من بیماری قلبی داشتم و همین مریضی ما را با هم دوست کرده بود سحر درباره بیماری ها اطلاعات زیادی داشت و دوست داشت در آینده جراح قلب بشود . کاملا به قرص های من آگاه بود و هر وقت قلبم درد می کرد سریع قرص هایم رو به من می داد .اون مثل یه پرستار نه، مثل یک مادر هوای من رو داشت و از اینکه درکنارم بود خیال پدر و مادرم راحت بود.
بعضی وقتها که قلبم درد میکرد برای اینکه به من آرامش بدهد دستهایش را مشت می کرد و میگفت : نسیم، میدونی قلب آدمها به اندازه مشت دست اونهاست؟ .بعد مشت اش رو طرف قلبم می آورد و می گفت این قلب هدیه برای تو با ضمانت مادام العمر، بدون درد، بدون اذیت .حرفهایش آرامم می کرد و خوشحال .من چشم انتظار پیوند قلب بودم .
زنگ علوم بود و معلم داشت درس جدید را می داد که ناگهان قلبم تیر کشیدو به شدت درد گرفت.نمی توانستم نفس بکشم .درد امانم را بریده بود .مرگ را به چشم میدیدم .این درد با درد های سابق فرق می کرد .سحر بیچاره هول کرده بود، تا حالا من را در این وضع و حال ندیده بود.از معلم اجازه گرفت تا به دفتر مدرسه برود و موضوع را به ناظم بگوید تا مادرم را خبر کند . با دستپاچگی و سریع از در کلاس خارج شد، هنگام پایین آمدن از پله ها پایش لیز خورد و با سر به زمین خورد .ناظم مدرسه که این صحنه را دید آمبولانس را خبر کرد .من و سحر را با هم به آمبولانس انتقال دادند و به بیمارستان رساندند .من از درد بیهوش شدم. چشمهایم را که باز کردم مادرم را دیدم، از او حال سحر را پرسیدم ،گفت: حالش خیلی خوب شده و سرش را بخیه زدند و قرار است که فردا مرخصش کنند از شنیدن این حرف خوشحال شدم .از اینکه من باعث شدم این اتفاق برایش بیفتد خودم را سرزنش می کردم .ولی از اینکه حالش خوب بود خوشحال بودم.
چند ساعت بعد دکتر برای معاینه پیش من آمد .بعد از معاینه ،دکتر به همراه مادر و پدرم از اتاق خارج شدند .ولی صدای دکتر را می شنیدم که میگفت: باید دخترتان هر چه سریع تر عمل شود و گرنه هر لحظه ممکن است اتفاق بدی برایش بیفتد.
صبح شد، مادر و پدرم با خوشحالی به من گفتند که قرار است دو ساعت دیگر من را به اتاق عمل ببرند و یک قلب سالم به من پیوند بزنند. ولی نگفتند این قلب برای چه کسی ست؟
من را به اتاق عمل بردند و این عمل با موفقیت انجام شد .بعد از سه روز من را از بیمارستان مرخص کردند .در این سه روز خبری از سحر نبود . از اینکه به ملاقاتم نیامده خیلی ناراحت بودم.
دکتر یک هفته برای من استراحت مطلق تجویز کرد. در این یک هفته باز از سحر خبری نبود .خیلی نگران بودم و خیلی هم عصبانی .اصلا باورم نمی شد که سحر پیش من نیاید. چه شده بود که دیگر من برایش مهم نبودم .هی خود خوری می کردم و سراغش را از مادرم می گرفتم ولی با ناراحتی که سعی در پنهان کردنش داشت می گفت که سحر حالش خوب است .
این یک هفته استراحت هم تمام شد سریع آماده شدم بروم خانه سحر و علت این بی وفایی اش را بفهمم و بگویم این رسم دوستی نیست، چرا من را تنها گذاشته؟ .مادرم جلویم را گرفت و از رفتنم ممانعت کرد و با گریه گفت :سحر هیچوقت تو را تنها نگذاشته است، هیچوقت . او همیشه پیش توست و پیش تو باقی خواهد ماند. گفتم: مامان من منظورت را نمی فهمم، اگه اون پیش من بود پس چرا من اونو ندیدم .مادرم گفت :عزیزم معلومه که تو اونو نمیبینی .آخه اون تو سینه توست، اون قلبی که الان داره می تپه قلب سحره.